می خواهم بنویسم. قلمم قصد غرش دارد. چند صباحیست که روزهایمان تاریک است و شب هایمان تاریک تر.

ولی در میان این تاریکی امیدی جاریست. امیدی محکم که چراغ راهمان شده.

می نویسم از لبخند تلخ، می نویسم از عشق از همراهی از همدلی.

ریسه ای سرسبز از میان قلب هایمان عبور کرده و ما را به هم دوخته است.

ما به هم دوخته شدیم و طناب می شویم دور گردن هر دیوی که بخواهد ما را از هم جدا کند.

ما همه ی غول ها و دیو های افسانه ای را به چشم دیدیم. قلبی ندارند! شاید هم دارند و از سنگ است.

نمی توانم هرگز باور کنم آن دست ها توان نوازش داشته باشند. حتی بر سر کودکان خود!

نمی توانم هرگز باور کنم حرفی از عشق بر آن لب ها جاری شود حتی برای مادران و همسران خود.

نمی توانم هرگز باور کنم لبخندی، عشقی، نوری در خانه ی آن ها روشن باشد.

آن ها سیاهند‌. سر تا پا سیاه. از درون سیاه از بیرون سیاه. سیاه سیاه سیاه. ولی ما بیشتریم‌. ما سفید می کنیم صفحه ی روزگار این وطن را.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها