دختری که ماه را نوشید



می خواهم بنویسم. قلمم قصد غرش دارد. چند صباحیست که روزهایمان تاریک است و شب هایمان تاریک تر.

ولی در میان این تاریکی امیدی جاریست. امیدی محکم که چراغ راهمان شده.

می نویسم از لبخند تلخ، می نویسم از عشق از همراهی از همدلی.

ریسه ای سرسبز از میان قلب هایمان عبور کرده و ما را به هم دوخته است.

ما به هم دوخته شدیم و طناب می شویم دور گردن هر دیوی که بخواهد ما را از هم جدا کند.

ما همه ی غول ها و دیو های افسانه ای را به چشم دیدیم. قلبی ندارند! شاید هم دارند و از سنگ است.

نمی توانم هرگز باور کنم آن دست ها توان نوازش داشته باشند. حتی بر سر کودکان خود!

نمی توانم هرگز باور کنم حرفی از عشق بر آن لب ها جاری شود حتی برای مادران و همسران خود.

نمی توانم هرگز باور کنم لبخندی، عشقی، نوری در خانه ی آن ها روشن باشد.

آن ها سیاهند‌. سر تا پا سیاه. از درون سیاه از بیرون سیاه. سیاه سیاه سیاه. ولی ما بیشتریم‌. ما سفید می کنیم صفحه ی روزگار این وطن را.


امروز انقدر قابلمه موند روی گاز که سوخت. همه ی آبی که گذاشته بودم بجوشه تا نودل بپزم بخار شده بود و زور شعله های گاز به قابلمه رسیده بود. کل خونه بوی قابلمه ی سوخته می داد.

چند هفته ست که کلاس های دانشگاه رو از دست می دم، به تمرین هام دیر می رسم، صبح ها انقدر دیر بیدار می شم که دیگه یادم رفته نور صبح چه شکلیه، لباس های موردعلاقم چند هفته ست اتو ندارن برای همین به پوشیدن بقیه ی لباس هام اکتفا کردم، خونه مون سه ماهه که جمع نشده تا میایم یه قسمتش رو تمیز کنیم قسمت دیگه ی خونه کثیف می شه، همیشه سینک پر ظرف کثیفه، رمانی که دارم می خونم بعد یکی دو هفته تازه به صفحه ی پنجاه رسیده، چند روزه تو کلاب هاوس یه قسمت از یه روم رو پلی کردم ولی هنوز حتی نقد داستان کوتاه اولی که خونده شد هم تموم نشده، سه هفته یا یک ماه پیش رفتم دکتر و هنوز آزمایش ها و سونوگرافی که دکتر برام نوشته رو انجام ندادم، هدف کاراکتر نمایشنامه ای که دارم بازی می کنم رو پیدا نکردم، تو کلاس های مجازیمم شرکت نکردم و مقاله ننوشتم، دوره های آموزشی که با کلی شور و شوق خریده بودم رو چندماهه حتی تا نصفه هم ندیدم، پیج کاری که راه انداخته بودم رو مثل مرده ها اداره می کنم و تا وقتی اینطوری ادامه بدم امیدی به کسب درآمد ازش ندارم، ریسه ای که برای اتاقم خریدم رو یک ماهه که نصب نکردم، رینگ لایت خریدم ولی یه ویدیو هم بعد خریدش ضبط نکردم، فقط یکبار از میکروفونی که قبل عید خریدم استفاده کردم، توی رابطه پارتنرم معتقده احساساتش رو نادیده می گیرم و به حد کافی درکش نمی کنم، رنگ موهام رفته و انقدر رنگ نذاشتم که دیشب که از دستشویی اومدم بیرون همخونم گفت حس کردم موهات سفید شدند، چند هفته ست میوه نخوردم چون چند هفته ست می خوایم بریم میوه بخریم و نمیشه، توی یک ماه گذشته فقط اسم چندتا غذا رو می تونم بگم که بجز نودل خوردیم بقیش رو همش نودل خوردیم، موخوره های موهام داره تا ریشه ی موهام می رسه و هنوز نتونستم برم کوتاهشون کنم،چند روزه درست و حسابی خودم رو تو آینه ندیدم فکر می کنم موهای اضافه ی ابروم دراومده باشن یا شاید سبیل هام.

من دارم چه گوهی می خورم تو این زندگی؟


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها